داستان واقعی عشق عباس و الهه

سلام

 

اسم من عباس هست

 

داشتم داستان هارو میخوندم  زیبا بود و تحریک کننده برای نوشتن و وبلاگ زدن.

 

و  با خودم گفتم داستان خودم و بنوسیمو برای شما بفرستم .

 

تا اگه خواستین تو وب بزارین تا افرادی که به این وب میان این داستون بخونن.

 

 شاید بعضی ها شون به ته رسیدن اما با خوندن خاطرات من امید تو زندگی شون برگرده

 

و بدونن بد سختی و غم یه خوشی هم میتونه باشه اگه ادم خودش بخواد.:

 

این داستانه منه: (الهه همیشه در قلب من  باقی میمونی) .

 

 برای خوندن داستان كامل به ادامه مطلب برین...

 

پیشاپیش بخاطر غلط های املایی داستان عذرخواهی میكنم

 سلام

اسمم عباس اکبری هستش و الان 27 سال دارم تو یه خوانواده متوسظ به بالا 

 

(نه ثروت مند اعیانی نه متوسط معمولی یه چیزی بین اینا) بزرگ شدم تو شهرستان

یه خواهر 8 ساله هم دارم. 

 

 داستان من مربوط میشه به 19 سالگی تا الان زیاد کشش نمیدم. 

 

من اهل دوست دختر بازی این حرفا نبودم و تو دوستا و یه ادم خنثی معرفی میشدم 

 

 و تو فامیل یه بچه با سر بزیر و با نمک و شیطون 

 

پیش میخوندم و اماده کنکور میشدم با دوستم محسن که از دوران راهنمایی دوست شده بودیم 

 

 با هم درس میخوندیم و با هم کنکور دادیم.  کنکورمم خوب دادم و دانشگاه آزاد اردبیل پزشکی قبول شدم 

 

 دوستم محسن هم با من قبول شده بود و  داستان منم از همون دانشگاه شروع شد 

 

از شهر ما سه نفر اونسال (1385)دانگاه ما قبول شده بودن من و محسن و دختر دکنر مظلومی 

 

 (پزشک عمومی معروف شهر) که محسن بعد ها با هاش ازدواج کرد که اون یه داستان مفصلی  

 

 برا خودش الانم 1 پسر تپل متل با مزه دارن. 

 

 

با محسن یه خونه کرایه کردیم و شدیم هم خونه 

 

روز اول کلاس استاد یکمی دیر کرده بود منم دیر کرده بودم البته 5 دقیقه  محسن البته رود تر اومده بود 

 

 از اولشم منظم تر از من بود 

 

بیرون کلاس تو راهرو مونده بود 

 

*(اینم بگم من چهره ام بکمی بزرگ تر سنم میزنه و ته ریش نگه میداشتم)* 

 

وقتی بهم گفت استاد هنوز نیومده یه فکری زد به سرم گفتم برو تو بگو استاد اومد گفت 

 

 میخوای چیکار کنی گفتم کاریت نباشه میفهمی 

 

با یه فیافه جدی رفتم تو کلاس و جای استاد نشستم و خودمو استاد جا زدم و شروع کردم

 

 

به معرفی و گفتن مقررات کلاس 

 

این وسط ایتاد هم اومد سر کلاس منو دید رو نکرد استاده منم با لحنی جدی گفتم 

 

 دفه بعد دیر کنی رات نمیدم جلسه اول کاریت ندارم و شروع به سخرانی از مقراتی بودن 

 

 زشک و این چیزا استاد هم هیچ نگفت و با یه لبخند رفت نشت بین بچه ها چون مطالعاتم خوب بود 

 

یه سری چیزای عمومی از کتاب پرستاری دختر خالم خونده بودم تو اونجا درس میدادم 

 

 که یه دفعه یه نفر از در وارد شد و گفت استاد میرچرخی نیومدن(ایشون مسوول اموزش گروه پزشکی بود) 

 

 

منم کفتم اشتباه اومدین که استاد رو دید و ما کلی ضایع شدیم 

 

 ولی استاد ازم خوشش اومده بود بعد کلاس بهم گفت از دیتم ناراحت نشده(واقعا مرد محترمی هستن) 

 

چند جلسه ای گذشت از شروع ترم و کم کم بچه ها همدیگرو شناختن بعد من متوحه شدم 

 

 یکی از دختر های کلاس دختر استاد میر چرخی هستش و تو همون جلسه اول بودش ولی حرفی نزد! 

 

برام خیلی هم جای تعجب بود هم ستایش در موردش کنجاو شدم درسش خوب بود 

 

منم شاگرد دوم کلاس بعد اون بودم یه جورایی هم با هم تو درسا رقابت میکردیم 

 

(استاد ها مون ترم اول مثل دبیرستان هر جلسه ازمون کوایز میگرفتن) 

 

یک بار نمره من بالا میرفت یه بار اون سعی میکردم ازش پیشی بگیرم و شاگرد اول خودم باشم 

 

مدتی گذشت برای اولین بار تنها دخنری بود که توجهم رو به خودش جلب کرده بود 

 

شخصیتی  خوب و دل نشین داشت و بین دخترا تو کلاس هم شوخ و هم سنگین  رفتار میکرد 

 

 و خوب کم کم بهش دل بستم ولی خوب نمیدونستم 

 

بعد از گدشت سه ترم در پاییز سال بعد یعنی 86 درسی به اسم کنفرانس

 

  استاد دو به دو  برای گروه بندی جدا میکرد 

 

 من و الاهه چون شاگرد های اول گروه  آ پزشکی  بودیم با هم تو یه گروه افتادیم و رفته رفته متوجه شدم 

 

 علاقه شدیدی به الاهه پیداکردم تو اون 3 ماه دیگه من و الاهه بیشتر وفتم درسی مون رو با هم بودیم 

 

 و رفته رفته با هم صمیمی شده بودیم و از خیلی مسائل همدیگه با خبر بودیم 

 

 را بطه من و الاهه دوسال طول کشید دو سال رویایی دیگه از اون رقابت همکلاسیانه خبری نبود

 

بلکه با هم میخوندیم 

 

 و رقابت دوستانه بسیار صمیمی بر قرار بود ترم 7 بودیم و سال بد انترن میشدیم 

 

یه بار که با هم داخل دانشگاه قرار داشتیم تحقیق ها رو هماهنگ کنیم برای ارائه یه گل خریدم 

 

 و رفتم پیشش نشستم گل دادم بهش تشکر کرد

 

گفت گل گرفتی؟! با خنده با اینکه دو سال بود با هم صمیمی بودیم 

 

برام سخت بود ولی  تصمیمم رو گرفته بودم و تند گفتم :با من ازدواج میکنی؟

 

(فکر کن تو 2 ثانیه) یه لحظه گفت چی؟ 

 

 و واستاد سکوت کرد این دفعه با کمی صبر و ارام کفتم :من حیلی وقته بهت الاقه دارم و میخوام 

 

بیام خواستگاری خواستم اول نظر خودت رو بدونم یکن سکوت کرد بعد تو برگه تحقیقش یه چیزی نوشت 

 

 و گفت رفتم بخون .پا شد رفت در جا بر گرو باز کردم نوشته بود دیوونه بلههههههههههه. 

 

یه لحظه وسط حیاط داد زدم بعد دورو برم و دیدم همه نگام میکنن خندم گرفت و در رفتم یه دفه 

 

 محسن از پشت سرم اومد و گفت مبارکه اقا ی خنثی!!! با خنده  نا مرد نزاشت خودم به مادرم خبر بدم زنگ زد 

 

 به مادرم گفت خاله مژده گونی بده که عروس دار شدی همین جوری مستفیم! 

 

( بعد شی متوجه شدم ایشون تا شی کل دوستان دبیرستانو با خبر کرده تا صیح فقط پیام میومد! ) 

 

سریع زنگ زدم الاهه گفتم دکتر تو بیمارستانتون دیوته ویزیت میکنین اونم گفت باید فکر کنم 

 

بله ویزیت میکنیم و کلی گفت و گو خنده. 

 

به مادرم زنگ زدم و کل ماجرا رو براش کفتم و قرار شد زنگ بزنه خونه استاد برای خواستگاری شماره 

 

خونه الهه اینارو بهش دادم و قرار شد برای شب سه شنبه (یعنی دوشنبه شب یلدا30 آذر88). 

 

بعد از دو روز هم استاد به پدرم زنگ زد و موافقت خودشو با جواب مثبت اعلام کرد(الاهه تک فرزند بود) 

 

جلسه بعد گداشته شد یعد سوم امام یعنی جمعه و قرار نشان و یه صیغه مهرمیت تا پایان اربعین که عقد دائم ب

 

خونیم گذاشته شد.18 دی صیغه خوندیم و نشان. و لحظات دوست داشتنی بود به خاطر محرم و صفر اردبیل تو عزا بود 

 

 و از طرفی هوای زمستون بیشتر باز تو دانشگاه با هم بودیم و بعضی روز ها کافی شاپ میرفتیم . 

 

وقتی برای اولین بار بقلس کردم  آروم شدم یه آرامش همراه با بغض حسی که غیر قابل وصف هستش.... 

 

تا که اربعین تموم و صفر تموم شد قرار عقد دائم گداشته شد برای میلاد حضرت رسول 12 اسفند چهار شنبه 

 

از شنبه هفته قبلش برای خرید وسایل رفته بودیم بیرون . دانشگاهم دیگه تعطیل بود دختر خاله هام 

 

 هم هی بهم غور میزدن دم عید آخه جشن شیرینی خوران میگیرن حالا باید دو بار لباس بخریم.منم میکفتم 

 

نکه بدتون میاد با خنده اما این خنده پایدار نبود پشتش یه اتفاق تلخ دز انتظارم بود 8 ام با الهه رفتیم 

 

برای انتخاب حلقه هوا هنوز سرد بود و زمین یخ بسته یود بعد انتخاب داشتیم برمیگشتیم سوار ماشین بشیم 

 

 الهه چسبید بده من برونم منم سوویچ رو دادم بهش که یه نفر میپره جلو یه وانت و وانت ترمز میزنه و... 

 

 سر میخوره میاد میزنه به ماشین من سمت راننده یه دفعه الاهه از جلو چشمام محو شد سریع دویدم سمت 

 

الهه  نمیدنم چی بهم گذشت فقط اشک بود که از چشمام میبارید  سزیع آمبولانس رسید 

 

سوار امبولانس شدم اول نمیطاشت

 

وقتی فهمید نامزدشم و دانشجو پزشکی رام داد تو راه داشتم اشک میریختم 

 

دست الاهه تو دستم بود که اکو ممند شد دیگه قلب الاهه نمیزد دیگه .............

 

الهه رفته بود رفت جلو چشمام  

 

 پر کشید اونجا منم باهاش پریدم... همون جا بقلش کردم  نازش کردم لبای گرم شو بوسیدم و دیگه هیچ.!!! 

 

داغون بودم مدت ها داغون بودم عید هرکی منو میدید

 

فقط گریه میکرد ضعیف ضعیف بودم دیگه حتی گریه هم نمیکردم 

 

 فقط تو اتاقم با خودم و الله خلوت کرده بودم مادرم به خاطر وضعیت من خیلی ناراحت بود 40 ام الهه در اومد 

 

 و همه دلداریم میدادن مادر الاهه اومد پیشم یکم دلداریم

 

داد وضع خودشم تعریفی نداشت دختر تازه عروسش ..... 

 

یک ماه گدشت و بعد یک مته کمی حالم بهتر بود دوستام هی بهم سر میزدن دوستای الاهه هم همین تور  

 

 رفتم پیش استاد میرچرخی گفتم راننده پانت تقصیر نداشت یه نفر یهو پرید جلو وانت من رضایت میدم4 

 

 شما برین رضایت بدین بزارین بره(چون ما صیغه بودیم ولی دم پدرش بود) 

 

اون ترم رو با نمرات پایین گذروندم البته تمتم درس هارو می افتادم اما استاد ها که می دونستن جریان 

 

 من و نمره قبولی داده بودن 

 

تابستون و مرخصی گرفتم و برگشتم شهرم 

 

بعد تابستون تا حدودی اروم بودم ولی غم تو دلم بود .پاییز گدشت . 

 

زمستون و سالگرد الهه  هنوز سیاه تنم بود شلوار و لباس

بهار هم گدشت وضعیت درسی دوباره خوب شده بود ولی دیگه تو هیچ گروهی نمیرفتم خودم و عکس الهه! 

 

تابستون سال91  مادر الاهه اومد بهم گفت عباس پسرم الاهه رفت ولی تو برای من عین الهه هستی 

 

  برو زندگی کن دوباره ازدواج کن نه من نه الاهه نه باباش ناراحت نمیشیم و ... ولی من نمیتونستم . 

 

نرم افزاری رو دانلود کردم به اسم نیمباز  به شکل اتفاقی وارد رومی شدم به اسم  تهران آی (انگلیسی) 

 

 (ای پایین)تو گوشی ها هست روز های اول فقط یه علامت اشک میزاشتم و عکش الاهه رو  پروفایلم بود. 

 

 با هر نگاه به اون لبخند شیرینش خراب تر میشدم

 

کاربر ها ازم میپورسیدن چرا همش اشک میزاری و حرف نمیزنی 

 

 که خلاصه با هاشون آشنا شودم و کم کم یعد یه ماه دیگه از اون افسردگی خبری نبود دوستایی 

 

 مثل پارسا همید ارچ و امید  ارتین و .... روحیم برگشته بود و با الاهه حرف میزدم میخندیدم و شوخی میکردم 

 

و دیگه با یاد الاهه شاد میشودم  شی ها تو خواب با هاش بودم روز با عکسش یه روز اواسط مرداد بود 

 

و ماه رمضان از بیرون میومدم خونه که دیدم اپارتمان روبه رویی دارن اسباب کشی میکنن  زیاد توجه نمیکردم 

 

ولی یه دفعه انگار الاهه رو دیدم  بعد کلی با الاهه حرف زدم ...

 

غیره مه دوباره همن فرد و دیدم انگار خود الهه بود  

 

 یه لحظه خشکم زد  بعد دیدم یه مرد میان سالی 50 تا 60 ساله صداش زد فاطمه دخترم بیا بابا و ... 

 

انگار برق 3 فاز وصلم کرده باشن خشکم زده بود که با بوق اقای یونسی طبقه بالایی به خودم اومدم 

 

و رفتم تو پارکینگ سزیع پریدم بالا وسایل رو گذاشتم خونه رفتم پایین 

 

رفتم جلو سلام احوال پرسی متوجه شدم اقای مرادی همسایه اپارتمان

 

روبه رویی رفته و اقای احمدی اینجارو خریدن 

 

 سریع گفتم اگه کمکی هست دریغ نکنید و استین زدم بالا و وارد عمل شدم مادرم کنجکاو که من کجا پریدم 

 

 اینجور تغریبا یک سال و نیم میشد اینجوری منو ندیده بود اومد پایین دید دارم تو اسباب کشی کمک میکنم 

 

کلی تعجب کرده بود بعد که یه دفعه فاطمه رو دید خشکش زد

 

بعد اومد و سلام و احپال پرسی با خانوم احمدی . 

 

خلاصه شب مادرم موضوع رو وسط کشید و منم گفتم از سر کنجکاوی رفتم و تعجب کرده بودم 

 

اون شب تو نیمباز با دوستان صحبت کردم در مورد همین موضوع و دیگه کلی تیکه بهم انداختن و... 

 

منیژه خانوم مادر فاطمه برای تشکر برای ما مقداری آش رشته فرستاد توسط حسین برادر فاطمه. 

 

مادرم که اون رفتار منو دیده بود برای افتار فرداش که پنجشنبه بود دعوتشون کرد هم برای خوشامد گویی 

 

 هم برای آشنایی هم برای دیدن فاطمه 

 

شب فرداش با ظاهری خوب اماده شدم به اسرار مادر مشکی رو در آورم و به رنگ تیره پوشیدم 

 

(قهوه ای تند)

 

خواهر کوچیکم پرید بغلم و گفت داداشی سیاه نپوشیده و شروع کرد به بازی با من  عکس الهه تو پذیرایی بود 

 

شب برای افطار خوانواتده اقای احمدی اومدن  بعد سلام و احوال پرسی

 

و افطار بک دفعه فاطمه عکس الهه رو   

 

رو دیوار دید و با تعجب پرسید این عکس مال کیه که مادرم براشون جریان رو توضیح داد ... 

 

فاطمه دختر خوبی هست و در ظاهر به شدت شبیه الاهه هستش

 

(یکمی قدش کوناه تره یه 5 سانت تا 10 سانت) 

 

 از نظر اخلاق هم شبیه و لی خب تفاوت هایی هم داره 

 

مامان در مورد تجرد یا تعهل از مریم سوال میکرد و کلی حرف 

 

اونشب محسن و مریم (دختر دکتر مظلومی) همسرش هم دعوت بودن محسن بعد دیدن فاطمه به من تنه زد 

 

الهه!!!!...!!!! مریم هم درجا یه عکس گرفت  از فاطمه و بعدا تو دانشگاه به همه نشون داد 

 

 به محسن میگم شما دوتا اصلا واسه هم ساخته شدین عین هم هستین با خنده 

 

یارا خواهر کوچیکم هی به فاطمه میکفت الاهه بیا بازی کنیم و .... مهمونی تا ساعت 11:30 ادامه داشت 

 

پدر فاطمه علی اقا مرد خوش مشرب و با صفایی هستش

 

و برادرش حسین هم پسر گلی هستش 13 سالشه 

 

خلاصه اون شب شب شادی بود 

 

بعد دوهفته مامان با مادر فاطمه  صحبت کرد برای خواستگاری 26 مرداد شب جعه

 

و بعد خواستگاری با فاصله یه هفته 

 

جواب مثبت رو دادن مادر الهه اومد تا عروسش و ببینه وقتی فاطمه رو دید شروع کرد 

 

 به گریه بغلش کرد بوسیدش  بهم تبریک گفت

 

و کلی حرفایه مادرانه با فاطمه زد انگار الاهه رو دوباره پیدا کرده 

 

قرار عقد رو گزاشتیم 9 مهر و الان هم تغریبا 2 سال میگذره و به دختر شیرین الله بهمون داده که اسمش زهرا هست 

 

 و الهه صداش میکنیم  ببخشین طولانی شد

 

امید وارم همه شاد باشین

 

زندگی زیباست مثل کاغذ دیواری با مداد خط خطیش نکنیم

 

منتظر نظرات شما هستم

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: